*آناtbs*
یا فاطمه الزهرا ادرکنی
شنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــیکــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوشحالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــهی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی
یا علی یا عظیم یا سابغ النعم یا دافع النقم
حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو
هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کن
و آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو
باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو
آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو
چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــوی
چـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو
اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــا
مفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه را
کمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو
گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر را
دامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو
گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینه
ور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو
شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــا
هِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو
یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدی
یک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پر
نطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو
حضرت مولانا
یا رب یا رب یا رب
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
مولانا
یا علی یا عظیم یا سابغ النعم یا دافع النقم یا فاطمه الزهرا ادرکنی
دکتر الهی قمشه ای میگوید
کسی را دوست بدار که *دوستت دارد*
حتی اگر غلام درگاهت باشد…
و دست بکش از دوست داشتن کسی که *دوستت ندارد*
حتی اگر سلطان قلبت باشد…
فراموش نکن که *زمان *آدم وفادار رو مشخص میکند نه * زبان *
دریا برای مرغابی تفریحی بیش نیست ..
اما برای ماهی زندگیست….
برای کسی که دوستت دارد* زندگی * باش نه *تفریح*
ای پاک ترین و ای زیباترین ،عاشقانه می پرستمت و ملتمسانه ازتو یاری میخواهم ای تنها امیدبندگان
تمرین احساس خوب داشتن
احساس خوب داشتن، شادی و آرامش
را اولویت مهم زندگیتان قراردهید و به جز این هیچ چیزراجدی نگیرید…
کافی است هر چیزِ ناخواسته ای در اطرافتان را نادیده بگیرد
کافی است بجای مرور مشکلات در ذهنتان و نگران بودن درباره آنها،
به هر شکلی که میتوانید فردی یا چیزی یا موضوعی را در اطرافتان، تحسین کنید…
کافی است باور کنید که هراتفاقی به سودِ شماست!
کافی است به یاد بیاورید که خداوند بزرگترین حامی شماست و
با مرور این موضوع، ذهنتان را آرام کنید
هیچ چیز سمّی تر از این نیست که بگویید:
اگراین اتفاق رخ دهد…
اگر این فرد از زندگیام بیرون رود….
اگر این آدم وارد رابطهام شود….
اگر به این خواستهام برسم…
اگر این تغییرات در وضعیتم رخ دهد…
اگر… و اگر….، آنگاه احساس خوبی خواهم داشت،
آنگاه لذت خواهم برد و شاد خواهم بود….
همین حالا تمامی این اگرها را متوقف کنید…
ساااااااااااااااااااااااااااااااال نووووووووووووووووووووووو مبارررررررررررررررررررررررک
می خواهم … طوری لبخند بزنم که گویی هیچ چیز اشتباه نیست … چنان صحبت کنم انگار … همه چیز عالیست … آن چنان عمل کنم که رویایی است تمامش … و وانمود کنم … هیچ چیزی آزرده ام نمیکند … هیچ وقت به قدرت واقعی خود پی نخواهید برد ، مگر اینکه قوی بودن تنها گزینه باقی برای شما باشد قلمت را بردار ، روی کاغذ بنویس : زندگی با همه تلخی ها شیرین است . نقطه سر خط!
یا نور المستوحشین فی الظلم
غخدایا همواره تو را سپاس می گذارم ، که هر چه در راه تو و در راه پیام تو پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آنها که باید مرا بنوازند ، می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ،سد راهم می شوند، آنها که باید حق شناسی کنند ،حقکشی می کنند، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، آنها که باید در برابر دشمن حمله کنند ، پیش از دشمن حمله میکنند و آنها که باید در برابر سم پاشی های بیگانه ستایشم کنند ، تقویتم کنند، امیدوارم کنند و تبرئه ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ،متهمم می کنند، تا در راه تو از از تنها پایگاهی که چشم یاری دارم و پاداشی ،نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم …تا تنها امیدم تو شود چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد تا :
تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خودم معلوم گردد تا حلاوت اخلاص را که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست _ بچشم .
دکتر علی شریعتی / کتاب نیایش / صفحات 121 و 122
یا فاطمه الزهرا ادرکنی
شنـو این نی چون شکــایت میکـــنـد
از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــیکــــنـد
کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــدهانـد
در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــدهانـد
سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق
تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوشحالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــهی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست...
مولوی
یا رب یا رب یا رب
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
یا نور المستوحشین فی الظلم
خدایا همواره تو را سپاس می گذارم ، که هر چه در راه تو و در راه پیام تو پیشتر می روم و بیشتر رنج می برم ، آنها که باید مرا بنوازند ، می زنند ، آنها که باید همگامم باشند ،سد راهم می شوند، آنها که باید حق شناسی کنند ،حقکشی می کنند، آنها که باید دستم را بفشارند ، سیلی می زنند ، آنها که باید در برابر دشمن حمله کنند ، پیش از دشمن حمله میکنند و آنها که باید در برابر سم پاشی های بیگانه ستایشم کنند ، تقویتم کنند، امیدوارم کنند و تبرئه ام کنند ، سرزنشم می کنند ، تضعیفم می کنند ، نومیدم می کنند ،متهمم می کنند، تا در راه تو از از تنها پایگاهی که چشم یاری دارم و پاداشی ،نومید شوم ، چشم ببندم ، رانده شوم …تا تنها امیدم تو شود چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند ، تنها از تو یاری طلبم ، تنها از تو پاداش گیرم ، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد تا :
تکلیفم با تو روشن شود ، تا تکلیفم با خودم معلوم گردد تا حلاوت اخلاص را که هر دلی اگر اندکی چشید ، هیچ قندی در کامش شیرین نیست _ بچشم .
دکتر علی شریعتی / کتاب نیایش / صفحات 121 و 122